نعی

لغت نامه دهخدا

نعی. [ ن َع ْی ْ ] ( ع اِ ) خبر مرگ. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )( مهذب الاسماء ). نَعی. ( منتهی الارب ). || ( مص ) خبر مرگ مرده را به کسی دادن. خبر مرگ کسی دادن. ( از منتهی الارب ). خبر مرگ کسی دادن. ( از زوزنی ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). نَعی. نُعیان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ). || آشکار کردن گناهان کسی را. ( از منتهی الارب ) ( از متن اللغة ). بازنمودن و ظاهر ساختن گناهان کسی را بر او. ( از اقرب الموارد ). بدی های کسی را فاش گفتن. فاش کردن سیآت کسی. نَعی. نُعیان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( متن اللغة ). || فراخواندن قوم را برای دفن مرده ای. ( از اقرب الموارد ).
نعی. [ ن َ عی ی ] ( ع اِ ) خبر مرگ. نَعْی ْ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به نَعْی ْ شود. || ( ص ) خبر مرگ آرنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). ناعی. ( اقرب الموارد ). خبر مرگ دهنده. || خبر مرگ داده شده. ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) نَعْی ْ. نُعیان. رجوع به نَعْی ْ شود.

فرهنگ معین

(نَ ) [ ع. ] ۱ - (مص ل. ) خبر مرگ کسی را دادن. ۲ - (اِ. ) خبر مرگ.

فرهنگ عمید

خبر مرگ.

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) خبر مرگ کسی را دادن. ۲ - خبر مرگ: سرد مهرا روز. که این نعی جان سوز بدو رسید و فرونایستاد.

ویکی واژه

خبر مرگ کسی را دادن.
خبر مرگ.

جمله سازی با نعی

بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
از جاه او حدیقهٔ حق گشته پر نعیم وز فر او صحیفهٔ دین گشته پر نگار
گرفتم اینکه نعیم جهان بکام من است روان بکاهم تا چند و تن بیفزایم
کهنسالان نقل کرده‌اند که ایشان پاسخ می‌دهد:اگر این درب قابل استفاده نیست، فروش آن مانعی ندارد و باید پول آن را خرج تعمیر و مرمت زیارتگاه شاهزاده ابوالفتوح کنید..
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
و روی انّ النّبی (ص) قرأ: أَلْهاکُمُ التَّکاثُرُ علی المنبر یوما فقال له رجل عن ایّ نعیم نسأل و انّما نأکل فی انصاف بطوننا و نلبس الصّوف کالضّان و سیوفنا علی عواتقنا؟ فقال (ص): «انّها ستکون».