لغت نامه دهخدا
مهک. [ م َ ] ( ع مص ) سخت ساییدن چیزی را. ( منتهی الارب ). سحق. ( اقرب الموارد ). || شتاب کردن در چیزی. || مانده کردن در جماع زن را و نرم نمودن. ( منتهی الارب ).
مهک. [م َ هََ ] ( اِ ) سوس. شیرین بیان. گیاهی است به نام شیرین بیان و بیخ آن را اصل السوس گویند. و اصابعالسوس نیز و شیره آن را رب السوس نامند. مهکوکی. مهلوکی.
- بیخ مهک؛ اصل السوس. اصابعالسوس. ریشه شیرین بیان.
- ریشه مهک؛ چوب شیرین بیان.
|| قمی سنا. ( سنای ملکی ) ( در بندرعباس ). || خار مهک. رجوع به خارمهک شود.
مهک. [ م َ هََ ] ( اِ ) ماهک. قریضه ای که از گریبان برآرند. قواره؛ مهک که از گریبان برآرند چون گریبان باز کنند. ( مهذب الاسماء ). شکله. کلاه وار. قواره.
مهک. [ م َ هََ ] ( اِ ) زگیل. ثؤلول. آژخ. بالو. رجوع به ثؤلول شود.