مفهوم معدوم به معنای نبودن و عدم وجود است. این واژه در زبان فارسی به وضعیت یا حالتی اشاره دارد که در آن هیچ چیزی وجود ندارد یا چیزی نابود شده است. در حقیقت، معدوم به معنای عدم وجود و عدم تاثیرگذاری در جهان پیرامون ماست. این واژه به ما یادآوری میکند که برخی از چیزها در زندگی ممکن است به مرور زمان از بین بروند یا هیچگاه وجود نداشته باشند. به عنوان مثال، ممکن است برخی از آرزوها و امیدها به دلایلی به معدومیت برسند و دیگر جایی در زندگی ما نداشته باشند. از این رو، در ادبیات و فلسفه، بحث در مورد این واژه و موجود یکی از موضوعات مهم است که به ما کمک میکند تا بهتر درک کنیم که چه چیزهایی در زندگی ما ارزشمندند و چه چیزهایی ممکن است به فراموشی سپرده شوند. در نهایت، مفهوم معدوم به ما یادآوری میکند که زندگی پر از تغییرات است و ما باید با این واقعیت کنار بیاییم.
معدوم
لغت نامه دهخدا
همه هریک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.ناصرخسرو.دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد.خاقانی.مریم طاهره را... و انجیل معظم را به حضرت علیا... شفیع می آورد که یاد بنده سیماب دل بعدالیوم سیماب وار از میان انگشت فرماید فروگذاشتن و او را معدوم پنداشتن. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 84 ). اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود و آثار عقل فریدونی در ازای آن معدوم نمود. ( جهانگشای جوینی ج 1 ص 2 ).
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود ومعدوم.سعدی.غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم.سعدی.- معدوم الذات؛ هستی نابودشده. که هستی خود را از دست داده: به مایه هزار عتاب، سایه یک محبت معدوم الذات نگردد.( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 205 ). القصه بعد از چهل شبانه روز بیماری که این ضعیف به سایه معدوم الذات و نقطه موهوم الصفات ماننده شده بود... جهد آن کرد که این کالبد خاکی را به حدود آذربیجان بازرساند. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285 ).
- معدوم العوض؛ مفقودالبدل. ( مجموعه مترادفات ). بی بدیل. بیمانند: اما بای حال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تحصیل علم اخلاقند نمایند. ( مجموعه مترادفات ص 340 ).
- معدوم بودن؛ نیست بودن و نابود بودن. ( ناظم الاطباء ).
- معدوم شدن؛ نیست شدن و ناپدید گشتن. ( ناظم الاطباء ):
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.عبدالواسع جبلی.کس نیاید به زیر سایه بوم
ورهمای از جهان شود معدوم.سعدی.- معدوم کردن؛ نیست کردن. نابود کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| ( اصطلاح فلسفی ) چیزی است که در عالم خارج تقرر و وجود ندارد و در اعدام امتیازی نیست و امتیاز آنها به ملکات آنهاست و آنچه معدوم شود بازگشت نکند. ( فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. گم شده.
فرهنگ فارسی
کی باشد و کی لباس هستی شده شق تابان گشته جمال وجه مطلق. دل در سطوات نور او مستهلک جان در غلات شوق او مستغرق. ( رباعیات منسوب به بوسعیدابی الخیر ) ۲ - پرداخته بتدریج ( وجه قرض شده ). ۳ - بدست آمده بتدریج ( سرمایه ای که به امری اختصاص داده اند ).
ویکی واژه
جمله سازی با معدوم
فانی مطلق شدم معدوم هم در فنا عین بقا دیدم خدا
همگان را چو روز شد معلوم کاصل هستی بد او و این معدوم
دشمنت را که جانش معدوم است حال بد جز به کالبد مرساد