مستحق

واژۀ مستحق صفت فاعلی از مصدر اِستِحقاق است که در زبان فارسی به معنای سزاوار و شایسته به کار می‌رود. این کلمه در متون معتبر لغت به‌صورت سزاوارشونده و مستوجب نیز تعریف شده و بر کسی یا چیزی دلالت دارد که به دلیلی، شایستگی دریافت امری را دارد، خواه این امر پاداش باشد یا کیفری متناسب با عمل.

در ساختار دستوری زبان عربی، مستحق به‌صورت مُستَحِقّ و بر وزن مُستَفعِل صرف می‌شود که بیانگر حالت فعلی و انجام‌پذیری است. این صفت، حاکی از آن است که فرد یا شیء، واجد شرایطی است که او را سزاوار می‌سازد تا چیزی به او تعلق گیرد یا عملی در حق او انجام پذیرد.

کاربرد این واژه در زبان فارسی امروز، غالباً در حوزۀ حقوقی، اداری و اجتماعی است و برای اشاره به افرادی به کار می‌رود که بر اساس ضوابط و معیارهای مشخص، صلاحیت دریافت حق، مزایا یا خدمتی را دارند. بنابراین، مستحق مفهومی ارزشی و وابسته به معیارهای پذیرفته‌شده است که بر اساس آن، شایستگی فرد برای بهره‌مندی از چیزی به رسمیت شناخته می‌شود.

لغت نامه دهخدا

مستحق. [ م ُ ت َ ح ِق ق ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استحقاق. رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده. ( آنندراج ). مستوجب. ( اقرب الموارد ). سزاوار. لایق. شایسته. درخور. ارزانی:
بود پادشا مستحق تر کسی
که دارد نگه چیز و دارد بسی.ابوشکور.ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری.فرخی.که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان.فرخی.من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269 ). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. ( تاریخ بیهقی ص 272 ). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. ( تاریخ بیهقی ).
اگر جبه خاره را مستحقم
ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی.سوزنی.ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. ( سندبادنامه ص 8 ). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 354 ).
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.حافظ.عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت
بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد.ابوطالب کلیم ( آنندراج ). || فقیر که ازدر اعانت است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. ( ناظم الاطباء ):
به مستحقان ندهی و هرچه داری باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.عنصری.مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. ( تاریخ بیهقی ص 273 ). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. ( تاریخ بیهقی ص 517 ). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. ( تاریخ بیهقی ص 522 ). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 91 ). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. ( سندبادنامه ص 109 ).
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.حافظ.

فرهنگ معین

(مُ تَ حَ قّ ) [ ع. ] (اِمف. ) سزاوار، شایسته، دارای استحقاق.

فرهنگ عمید

۱. سزاوار، شایسته، درخور.
۲. (اسم، صفت ) [مجاز] = مسکین

فرهنگ فارسی

سزاوار، شایسته، درخور
( اسم ) استحقاق دارنده درخور شایسته: مستحق نکال و تعذیب و مستوجب تشدید و تادیب ٠٠٠ توضیح در تداول بصیغ. اسم مفعول تلفظ شود.

جمله سازی با مستحق

حدیث تلخ نیاید برون از آن لب شیرین عطا برد زتو آنکس که مستحق عتاب است
به هر جا فکر مستی نیست مخموری نمی‌باشد هوسهای غذا بود این که خود را مستحق کردم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
جام
جام
آتو
آتو
میسترس
میسترس
لوتی
لوتی