ماج

لغت نامه دهخدا

ماج. [ ماج ج ] ( ع ص ) آن که پیوسته از دهانش لعاب روان باشد از پیری و کلانسالی، و حبس آن نتواند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). آنکه آب از دهنش می رود از پیری. ( مهذب الاسماء ).
- احمق ماج؛ مرد احمق و گولی که آب دهان وی روان باشد. ( ناظم الاطباء ).
|| ناقه کلان سال. ( منتهی الارب ).
ماج. ( اِ ) بمعنی ماه باشد، چه در فارسی جیم و ها بهم تبدیل می یابد، و عربان قمر خوانند. ( برهان ). بمعنی ماه است و در پارسی جیم با ها تبدیل می یابد چنانکه ناگاه را ناگاج گویند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). ماه. ( غیاث ). لغتی است در ماه. ( حاشیه برهان چ معین ):
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج.فردوسی.|| بمعنی راوی و روایت کننده هم هست. ( برهان ). بمعنی راوی مطلق آمده است. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ).
ماج. ( اِخ ) نام راوی رودکی شاعر بوده است. ( برهان ). نام راوی رودکی و آنرا مج نیز گویند. ( انجمن آرا ). و رجوع به مج شود.
مأج.[ م َءْ ] ( ع ص ) گول مضطرب خلقت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). احمق مضطرب خلقت. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آب شور تلخ. || ( اِ ) پیکار و قتال. || پراکندگی و اضطراب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(اِ. ) ماه، قمر، مج.

فرهنگ عمید

کسی که آب دهانش پیوسته روان باشد.
= ماه

فرهنگ فارسی

( اسم ) ماه قمر: چو تو شاه بنشست بر تخت عاج فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج. ( شا. بخ ۱۴٠۷: ۵ )
نام راوی رودکی شاعر نیز بوده است

ویکی واژه

ماه، قمر، م

جمله سازی با ماج

💡 آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید نتواند که دهد نرم کمانش را خم

💡 بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد،کس نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

💡 زمین سینه ام از آب پیکان تو گلشن شد نخواهد خاک این آماجگه، جز تیر باران را

💡 جواب دادم از این ماجرا که ای بابا چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب

💡 کاینهمه شرح ستم از ما چراست دعوی خون تو هم از ماجراست

💡 دایم دلدار را با دل و جان ماجراست پوست بر او نیست اینک پیش شما می‌رود