لغت نامه دهخدا
لخشیدن. [ ل َدَ ] ( مص ) لغزیدن. شخشیدن. لیزیدن. لیز خوردن. سر خوردن. پای از پیش بدر رفتن و افتادن. ( برهان ): چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید پیر با صبح نخستین هم عنان شد... ( مقامات حمیدی ).
از تو بخشودن است و بخشیدن
از من افتادن است و لخشیدن.سنائی.جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.نظامی.بپوستین تن لرزان ما به دی دریاب
ز ما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن.نظام قاری ( دیوان البسه ص 103 ).- امثال:
از خردان لخشیدن از بزرگان بخشیدن.
|| درخشیدن. اشتعال: گفتند مارج لهب صافی باشد، درفش و لخشیدن آتش که به آن دودی نباشد. ( تفسیر ابی الفتوح ج 5 ص 397 ). لانها تتلظی ای تشتعل؛ برای آنکه لخشد. ( تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 397 ).