گر جای گیر نیست چو جسم این لطیف جان تن را چرا تهی است میانش چو قوصره
پیش ظاهربین چه قلب و چه سره او چه داند چیست اندر قوصره
از حقیقت خبرت نیست که چون خواهد بود تو بدان علم و هنر قوصره ابلیسی
دریده پهلوی همیان از آن زر بسیار دریده قوصرههاشان ز بار قند و نبات
دو قوصره همی به سفر خواست رفت جانت زان بر گرفت سفرهٔ در خورد مطهره
یک قوصره پر دارم ز سخن جان میشنود تو گوش مکن