قفی

لغت نامه دهخدا

قفی. [ ق َف ْی ْ ] ( ع مص ) پس گردن زدن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || از قفا بریدن گلوی گوسفند. ( منتهی الارب ). رجوع به قَفْو شود.
قفی. [ ق َ فی ی ] ( ع ص، اِ ) آنکه قائم مقام دیگری باشد. گویند: هو قفیهم؛ ای الخلف منهم. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || دانای علم. || مهربان. ( منتهی الارب ). حفی. ( اقرب الموارد ). || مهمان گرامی کرده. || آنچه بدان مهمان را گرامی کنند از طعام و جز آن. || بهترین و برگزیده از برادران. || متهم از جماعت برادران. این کلمه از اضداد است. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || تهمت و دشنام، و این اسم است قفو را. ( منتهی الارب ).
قفی. [ ق ُ فی ی ] ( ع اِ ) ج ِ قَفا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قفا شود.
قفی. [ ق ِ فی ی ] ( ع اِ ) ج ِ قَفا. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قفا شود.

جمله سازی با قفی

💡 این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.

💡 تخم وفا در زمی عدل کشت وقفی آن مزرعه بر ما نوشت

💡 گر واقفی ای مرد به هر اسراری چندین چه خوری بیهده را تیماری

💡 یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد قفیزی پر از کنجد ناشمرد

💡 عالمی بر عیب و تقصیرم تو، یارب دست گیر واقفی بر غیب و اسرارم، خداوندا، ببخش

💡 در موقفی، که پاره کند اهل حرب را زخم سنان تارک و نوک سنان جگر