قضات

لغت نامه دهخدا

قضات. [ ق ِ ] ( ع اِ ) ج ِ قِضَة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قضة شود.
قضات. [ ق ُ ] ( ع اِ ) ج ِ قاضی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به قاضی و قضاة شود.
قضاة. [ ق ُ ] ( ع اِ ) پوست پاره ای است تنک که بر روی بچه درکشیده باشند وقت ولادت. || ج ِ قاضی. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(قُ ) [ ع. قضاة ] (اِ. ) جِ قاضی.

فرهنگ عمید

= قاضی

فرهنگ فارسی

جمع قاضی
( صفت اسم ) جمع قاضی داوران دادرسان درین محل سادات و قضات و اکابر و اعیان شهر مجموع بیرون شتافتند. توضیح بعضی در تداول بتشدید ضاد استعمال کنند و آن خطاست.
جمع قضه

ویکی واژه

قضاة
جِ قاضی.

جمله سازی با قضات

💡 اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت اندر مناقضات خلافی مستریست

💡 هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل

💡 ای کبک خوش خرام به بستان شرع و دین باز قضات کرده بناگه شکار خویش

💡 حسن قضات بر طبق روی نیکوان در پسته طوطیان شکر بار ساخته

💡 گرفته اند همانا قضات از ایشان باز به رسم عادت خود وقف های قرآن را