قباحت

لغت نامه دهخدا

قباحت. [ ق َ ح َ ] ( ع اِمص ) قُباح.قبح. زشتی. زشت شدن. || دنائت. سماجت. شناعت. بدی. فساد. بدکاری. ( ناظم الاطباء ):
هرچ آن قبیح تر بکند یار خوبروی
داند که چشم دوست نبیند قباحتش.سعدی. || بدشکلی و بدترکیبی. || فضیحت و رسوایی. || حقارت. دونی. ناراستی. دغابازی. حیله بازی. || ناشایستگی. || خیانت. || شرم و حیاء. || تکلف. || گناه. تقصیر. عیب. ( ناظم الاطباء ).
- قباحت داشتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- بی قباحت؛ بی شرم. بی حیا.

فرهنگ معین

(قَ حَ ) [ ع. قباحة ] (مص ل. ) زشتی، زشت شدن.

فرهنگ عمید

۱. زشتی در قول، فعل، یا صورت.
۲. رسوایی، فضاحت.

فرهنگ فارسی

زشت شدن، زشتی، زشتی درقول یافعل یاصورت
۱ - ( مصدر ) زشت شدن ۲ - ( اسم ) زشتی بدشکلی بدترکیبی ۳ - بدکاری بدی فاسد ۴ - فضیحت: رسوایی.

ویکی واژه

قباحة
زشتی، زشت شدن.

جمله سازی با قباحت

💡 قباحتها که باشد قاف تا قاف دهی آن لحظه بر نفس خود انصاف

💡 بر بالایت ار پایش بدی باز نماندی در چمن سرو از قباحت

💡 به توصیف تو از فرط صباحت نیفزود از ستایش جز قباحت

💡 هرگز این حیله در دلم نخلید وین قباحت به خاطرم نرسید

💡 هرچ آن قبیح‌تر بکند یار دوست‌روی داند که چشم دوست نبیند قباحتش

💡 در آینه قبیح نماید رخ قبیح غفلت مکن حکیم ز وجه قباحتش