عین

عین

عین به معنای چشم در زبان فارسی است و در ادبیات و زبان‌شناسی به عنوان نماینده‌ای از بینایی و مشاهده شناخته می‌شود. این واژه در اشعار و متون ادبی برای توصیف زیبایی، حقیقت و شناخت به کار می‌رود. همچنین، این کلمه به عنوان نمادی از آگاهی و درک عمیق در فلسفه و عرفان نیز مطرح است. عین با واژگانی چون چشم و بینایی تفاوت‌هایی دارد. در حالی که چشم به صورت فیزیکی به عضوی از بدن اشاره دارد، این واژه بیشتر به جنبه‌های معنوی و فلسفی مرتبط است. همچنین عین به عنوان نماد حقیقت و واقعیت نیز شناخته می‌شود، در حالی که چشم بیشتر به مشاهده و بینایی مادی اشاره دارد.

لغت نامه دهخدا

عین. ( ع اِ ) گاو وحشی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). بقرالوحش. ( اقرب الموارد ). || ج ِ عِیان. ( منتهی الارب ). رجوع به عیان شود. || ج ِ عینة. رجوع به عینة ( ع اِ ) شود. || ( ص، اِ ) ج ِ عَیون. رجوع به عیون شود. || ج ِ أعین. رجوع به أعْیَن شود. || ج ِ عَیناء. رجوع به عیناء شود: و عندهم قاصرات الطرف عین ( قرآن 48/37 )؛ و نزد ایشانست زنان فروهشته چشم فراخ حدقه. || کلمه عین در جمع افعل وصفی ِ مؤنث یعنی عیناء، در تداول فارسی غالباً بمعنی مفرد به کار رفته است:
نعیم خطه شیراز و لعبتان بهشتی
ز هر دریچه نگه کن که حور بینی و عین را.سعدی.- حورالعین، حور عین؛ زنان سپیدپوست فراخ چشم. ( آنندراج ). رجوع به ماده حورالعین شود: و حور عین. کامثال اللؤلؤ المکنون ( قرآن 22/56 - 23 )؛ و حوران فراخ چشم چون مروارید در پرده ها نگاه داشته شده. زوجناهم بحور عین ( قرآن 54/44 و 20/52 )؛ ازدواج دادیم آنان را با حوران فراخ چشم. این ترکیب چنانکه اشاره شد در تداول فارسی بمعنی مفردبکار رود:
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.کسائی.حاسدا هرگز نبینی، تا تو باشی، روی عقل
دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین.منوچهری.قرین محمد که بود آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد.ناصرخسرو.ساکنان حضرت تو در بهشت
قرةالعینان جان حور عین.خاقانی.حور عین میگذرد در نظرسوختگان
یا مه چهارده یا لعبت چین میگذرد.سعدی.روح پاکم چند باشم منزوی در کنج خاک
حور عینم تا کی آخر بار اهریمن کشم.سعدی ( کلیات چ فروغی ص 798 ).
عین. ( اِخ ) جایگاهی است در حجاز. ( از معجم البلدان ).
عین. [ ع َ ] ( ع مص ) چشم کردن و چشم زخم رسانیدن و بر چشم زدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).چشم زدن. ( از اقرب الموارد ). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || روان گردیدن آب و اشک. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). جاری شدن آب و اشک. ( از اقرب الموارد ). عَیَنان. رجوع به عینان شود. || به چشمه رسیدن به کندن چاه و جز آن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ): حفرت حتی عنت؛ حفر کردم تا به چشمه ها رسیدم. || بسیار شدن آب چاه. ( از اقرب الموارد ). || مایل شدن ترازو. || دیده بان شدن قوم را. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). «عین » شدن برای قوم. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(ع ) (اِ. ) بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی.
(عَ یا ع ) [ ع. ] (اِ. ) ۱ - چشم. ۲ - چشمه. ۳ - زر. ۴ - ذات و نفس هر چیز.،~ خیال کسی نبودن هیچ اهمیت ندادن.

فرهنگ فارسی

چشموبمعنی چشمه، وبه معنی ذات ونفس، ذات هرچیز، هرچیز آماده وحاضر، برگزیده چیزی، بزرگ ومهترقوم
( اسم ) حرفی است از حروف عربی و فارسی اندر عین و عین افتادن چشم. کلا پیسه شدن چشم.
جمع عیان جمع عیون

جملاتی از کلمه عین

فیض حق را بقا بود دایم عین مقبول هم تویی قائم
ز مردن میرسی سوی حیاتت در آنباقی بود عین نجاتت
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم