عیب در زبان فارسی به معنای نقص یا کاستی است. به طور کلی، هر چیزی که از حالت ایدهآل یا مطلوب خود فاصله بگیرد و یا دارای نواقص باشد، میتوان آن را عیب به حساب آورد. در واقع، عیب میتواند نشانهای از کمبود یا ضعف در یک ویژگی یا خاصیت باشد. این مفهوم میتواند در زمینههای مختلفی از جمله اخلاق، کارایی، و کیفیت محصولات یا خدمات مورد بررسی قرار گیرد. در نهایت، هر چیزی که نتواند انتظارات را برآورده کند یا در عملکرد خود دچار مشکل باشد، به نوعی میتواند به عنوان عیب شناخته شود.
عیب
لغت نامه دهخدا
عیب. [ ع َ ] ( ع اِ ) آهو، مقابل فرهنگ. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). نقیصه. ( اقرب الموارد ). بدی. نقص. نقصان. ( فرهنگ فارسی معین ):
چو بر شاه عیبست بد خواستن
بباید به خوبی دل آراستن.فردوسی.نباشد مراعیب کز قلبگاه
برانم شوم پیش روی سپاه.فردوسی.همیشه از هر دو جانب چنین مهاداة و ملاطفات می بوده است که چون به چشم رضا بدان نگریسته آید عیب آن پوشیده ماند. ( تاریخ بیهقی ص 209 ). مردم عیب خویش را نتوانند دانست. ( تاریخ بیهقی ). هرکه از عیب خود نابینا باشد نادان ترِ مردمان باشد. ( تاریخ بیهقی ص 329 ). یک عیب باشد که هزار هنر بپوشد، و یک هنر باشد که صدهزار عیب را. ( قابوسنامه، از شاهد صادق ).
عیب تن خویش ببایَدْت دید
تا نشود جانْت گرفتار خویش.ناصرخسرو.با هزاران بدی و عیب یکیشان هنر است
گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بی خبرند.ناصرخسرو.بروزگارپیشین در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستند. ( نوروزنامه ). چه بزرگ غبنی و عظیم عیبی باشد باقی را به فانی و دایم را به زایل فروختن. ( کلیله و دمنه ). اکنون که تو این مثابت پیوستی اگر بازگویم از عیب دور باشد. ( کلیله و دمنه ). اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد و ثقت افزاید... البته به عیبی منسوب نگردد. ( کلیله و دمنه ).
تو اگر عیب خود همی دانی
نه ای از عامه بل جهانبانی.سنایی.مرد باید که عیب خود بیند
بر ره زور و غیبه ننشیند.سنایی.عیب باشد به خانه اندر مرد
مرد را کار و شغل باید کرد.سنایی.مارا چه از این گر همه کس بد بیند
هر عیب که در ما بود او صد بیند.عمادی شهریاری.
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
۱ - بدی نقص نقصان. ۲ - بد نامی رسوایی. ۳ - گناه جمع: عیوب.
جمع عیبه
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
عیب به نقصان از اصل خلقت، مانند کوری یا زیاده بر آن، مانند دو سر و یا انگشتان اضافی تعریف شده است. برخی به جای اصل خلقت، مجرای طبیعی را در تعریف عیب گنجانده و گفته اند: عیب عبارت است از زیادتی از مجرای طبیعی یا نقصان از آن. برخی دیگر، قیدی به تعریف عیب افزوده و گفته اند: عیب عبارت است از خروج از مجرای طبیعی به جهت کاستی یا فزونی ای که موجب کاهش ارزش مالی می شود.
← قید اصل خلقت
از عنوان عیب به تفصیل در باب تجارت سخن گفته اند. ضمن آنکه در ابوابی دیگر همچون زکات، حج، نکاح، عتق، کفارات، و دیات نیز به احکام آن پرداخته اند.
← در تجارت
۱. ↑ شرائع الاسلام، ج۲، ص۲۹۱.
...
[ویکی الکتاب] معنی سُبْحَانَ: از هر عیب و نقصی بری است - منزه است
معنی سُبْحَانَهُ: او از هر عیب و نقصی بری است - او منزه است
معنی یُسَبِّحْنَ: تسبیح می گویند - از عیب و نقص بری می دانند
معنی یُسَبِّحُونَ: تسبیح می گویند - از عیب و نقص بری می دانند
معنی یُسَبِّحُونَهُ: او را تسبیح می گویند - او را از عیب و نقص بری می دانند
معنی یُسَبِّحُ: تسبیح می گوید - از عیب و نقص بری می داند
معنی هَمَّازٍ: بسیار عیب جو و طعنه زن (صیغه مبالغه از ماده همز به معنی طعنه زدن بدون جهت و بسیار به دیگران و عیبجویی و خردهگیریهایی که در واقع عیب نیست.اصل در معنی این کلمه "شکستن"است)
معنی سُبْحَانَکَ: از هر عیب و نقصی بری هستی - منزه هستی
معنی سَبِّحُواْ: تسبیح گویید - از عیب و نقص بری بدانید
معنی سَبِّحُوهُ: او را تسبیح گویید - او را از عیب و نقص بری بدانید
معنی سَبِّحْهُ: او را تسبیح گو - او را از عیب و نقص بری بدان
معنی مُسَبِّحُونَ: تسبیح گویان (تسبیح: منزه و عاری از عیب دانستن)
معنی مُسَبِّحِینَ: تسبیح گویان (تسبیح: منزه و عاری از عیب دانستن)
معنی تَسْبِیحَهُمْ: تسبیحشان (تسبیح: منزه و عاری از عیب دانستن)
معنی طَعْناً: طعنه زدن - زبان به طعنه و عیب جویی گشودن
تکرار در قرآن: ۱(بار)
نقص. آنچه از خلقت و وضع اصلی کم یا زیاد است.. خواستم آن را معیوب کنم. آن همان خرق و سوراخ کردن کشتی بود که به وسیله آن عالم انجام شد. این لفظ تنها یکبار در قرآن مجید آمده است.
ویکی واژه
نقص، نقیصه.
عیوب.
جمله سازی با عیب
ترا عیب میکردم اندر الم کنون غرقه گشتم به دریای غم
گر خسته ای از درد بنالد چه توان گفت عیبی نتوان کرد چو بیمار بنالد
از آن لبها که گفتن زان بود عیب دهانش نکته ها می گوید از غیب