صنع

این کلمه در زبان فارسی معانی و کاربردهای متنوعی دارد که در زیر به تفصیل به آن‌ها پرداخته می‌شود:

عمل و کار: 

در این معنا، صنع به هر نوع فعالیت یا عملی که انجام می‌شود، اشاره دارد. این می‌تواند شامل کارهای دستی مانند نجاری یا بافندگی، و همچنین کارهای فکری مانند نوشتن یا پژوهش باشد. در واقع، هر نوع فعالیتی که انسان به انجام آن می‌پردازد، می‌تواند در زمره آن قرار گیرد.

مصنوع و ساخته: 

این کلمه به چیزی اشاره دارد که به طور مصنوعی و به وسیله دست انسان یا دیگر عوامل ساخته شده است. به عبارت دیگر، هر چیزی که به دست بشر تولید شده باشد، از جمله اشیاء، ابزارها و حتی ساختمان‌ها، می‌تواند به عنوان صنع شناخته شود.

آفریدن و ساختن چیزی: 

این واژه به فرآیند خلق و ایجاد چیزی جدید اشاره دارد. این خلق می‌تواند در زمینه‌های مادی مانند ساخت یک اثر هنری یا اختراع یک وسیله جدید باشد، و همچنین در زمینه معنوی مانند نوشتن یک شعر یا خلق یک ایده جدید.

نیکویی کردن به کسی و احسان: 

در برخی متون، صنع به عمل نیکو و احسان به دیگران اشاره دارد. این مفهوم به معنای انجام کارهای خیرخواهانه و نیکو برای دیگران است و می‌تواند شامل کمک به نیازمندان یا انجام خدمات اجتماعی باشد.

رزق: 

در برخی متون، این کلمه به معنای رزق و روزی نیز به کار می‌رود. این کاربرد نشان‌دهنده ارتباط بین عمل و تأمین نیازهای زندگی است.

در فلسفه: 

در اصطلاح فلسفی، صنع به معنای ایجاد چیزی است که قبلاً وجود نداشته است. این مفهوم در بحث‌های مربوط به خلقت و وجود خداوند اهمیت دارد. بر اساس این نظریه، بعد از اینکه چیزی ساخته شد، می‌تواند بدون نیاز به سازنده‌اش وجود داشته باشد. این نکته در مباحث فلسفی و الهیاتی به عنوان یکی از اصول بنیادین درک وجود و خلقت مورد توجه قرار می‌گیرد.

لغت نامه دهخدا

صنع. [ ص ُ ] ( ع اِ ) کار. || کردار. ( منتهی الارب ). || مصنوع. ساخته:
ویران دگر ز بهر چه خواهد کرد
باز این بزرگ صنع مهیا را.ناصرخسرو.شده حیران همه در صنع صانع
همه سرگشتگان شوق مبدع.ناصرخسرو.صانعی باید قدیم و قایم و قاهر بدان
تا پدید آید ز صنع وی بتان قندهار.سنائی.زرگر ساحرصفت رابهر صنع
سیم چینی و زر آبائی فرست.خاقانی.پاکا، منزها تو نهادی بصنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک.خاقانی.این صنع لطیف و عز منیف نصیبه ایام و قرینه اقبال او آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 352 ).
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعت انگیزی صنع.مولوی.چون صنع توست جمله فارغ ز صنع خویشی
زآن دوستی نداری با هیچ آفریده.عطار.یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند از لطف و صنع خدای.سعدی.همه بینند نه این صنع که من می بینم
همه خوانند نه این نقش که من می خوانم.سعدی. || ( مص ) کردن و ساختن چیزی را. کار و پیشه کردن. ( منتهی الارب ). کار کردن. ( دهار ) ( غیاث اللغات ) ( ترجمان علامه جرجانی ). || آفریدن. ( غیاث اللغات ). قال اﷲ تعالی: صنع اﷲ الذی اتقن کل شی ( قرآن 88/27 )؛ ای خلق ( منتهی الارب ). بوجود آوردن چیزی که به نیستی مسبوق باشد. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || نیکو پرورش یافتن جاریه تا فربه شود. ( منتهی الارب ). || نکوئی کردن بر کسی. ( غیاث اللغات ). نیکوئی کردن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). || ( ص، اِ ) صانع.آفریدگار. آفریننده:
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مر اهل بیان را.ناصرخسرو ( دیوان ج 2 ص 5 ).
صنع. [ ص ُ ] ( اِخ ) کوهی است در دیار سلیم. ( معجم البلدان ) ( منتهی الارب ).
صنع. [ ص ِ ] ( ع اِ ) سیخ بریان کن. || آنچه ساخته شود از سفره و جز آن. || درزی یا باریک کار. الخیاط او الرقیق الیدین. ( اقرب الموارد ). || بریانی. || جامه. || دستار. || جای گرد آمدن آب باران. ( منتهی الارب ). ج، اصناع. || ( ص ) رجل صنعالیدین؛ مرد چبدست و باریک درپیشه خود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده بعد شود.
صنع. [ ص َ ] ( ع مص ) کردن و ساختن چیزی را. || نیکو تیمار کردن اسب را. || ( اِ ) جانورکی یا مرغی است. || ( ص ) رجل صنعالیدین؛ مرد چربدست و باریک کار و ماهر در کار و پیشه خود. ( منتهی الارب ). رجوع به ماده قبل و دو ماده ذیل شود.

فرهنگ معین

(صُ ) [ ع. ] ۱ - (مص م. ) ساختن، آفریدن. ۲ - نیکویی کردن. ۳ - (اِمص. ) احسان. ۴ - آفرینش.

فرهنگ عمید

۱. آفرینش، آفریدن.
۲. (اسم ) [قدیمی] عمل، کار.
۳. [قدیمی] نیکی کردن، احسان.

فرهنگ فارسی

ساختن، آفریدن، ساختن چیزی، عمل، کار
۱ - ( مصدر ) ساختن آفریدن. ۲ - نیکویی کردن نیکی کردن احسان کردن ۳ - ( اسم ) احسان نیکویی. ۴ - آفرینش. یا کلک ( قلم ) صنع. قلم آفرینش. کلک خدا. ۵ - ایجاد مسبوق به عدم ابداع. ۶ - ( صفت ) آفریده. یا صنع عظیم. جهان دنیا. ۷ - رزق.
کردن و ساختن چیزیرا

جملاتی از کلمه صنع

خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
مکان و زمان هر دو از بهر صنع است ازین نیست حدی زمین و زمان را
منفعل فطرتم‌ کو سر و برگ قبول خوش قلم صنع نیست‌ کاغذ نم در بغل
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم