صبحگاهی

لغت نامه دهخدا

صبحگاهی. [ ص ُ ] ( ص نسبی ) منسوب به صبح:
چون شمع صبحگاهی و چون مرغ بیگهی
الا سزای کشتن و گردن زدن نیند.خاقانی.تابنده آن چراغ شاهی
جستش به چراغ صبحگاهی.نظامی.گوینده حجت الهی
و آرنده سر صبحگاهی.نظامی.نالید چو مرغ صبحگاهی
روزش چوشبی شد از سیاهی.نظامی.ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی.نظامی.ای چشمه خضر در سیاهی
پروانه شمع صبحگاهی.نظامی.سبک باش ای نسیم صبحگاهی
تفضل کن بدان فرصت که خواهی.نظامی.خلیفت وار نور صبحگاهی
جهان بسته سپیدی از سیاهی.نظامی.ریاحین بخش باغ صبحگاهی
کلید مخزن گنج الهی.نظامی.ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی.وگر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی.سعدی.همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را.حافظ.بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.حافظ.دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی.حافظ.من و شمع صبحگاهی سزد ار بهم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد.حافظ.خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
که درد شب نشینان را دوا کرد.حافظ.و رجوع به صبحگه شود.

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به صبحگاه فروع صبحگاهی.

جمله سازی با صبحگاهی

چون شمع صبحگاهی و چون لاله سحر هرگز به قیمتی نرسیده است خون ما
از گریبان خموشی هرکه آرد سر برون چون چراغ صبحگاهی خرج صرصر می‌شود
ای شده مغرور ملک نیمروز آگاه شو زان اثرهایی که آه صبحگاهی می‌کند
دانم دلت ببخشد بر اشک شب‏نشینان گر حال ما بپرسی از باد صبحگاهی»
برو به سیر گهی تازه، صبحگاهی خوش بیا به خانهٔ ما، باش یکشبی مهمان