سبک تیغ شهزاده شد سرگرای زمین شد پر از پیکر و دست و پای
تا هیچ سرفراز نیاید بجان خلاص کو پیش تو نشد بزمین بوس سرگرای
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر سر فدا کرده به پیش نیزههای سرگرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون آفتاب خواست کشد سر زتیغ کوه چونان بود که بر سر من تیغ سرگرای
نشسته چار حریفند شاهد و شیرین بدانکه تا ز می لعل سرگرای شوند