سرشناس

لغت نامه دهخدا

سرشناس. [ س َ ش ِ ] ( ن مف مرکب ) معروف. مشهور:
ای ز آسمان بصد درجه سرشناس تر
سِرّ دقایق ازلت از برآمده.خاقانی.

فرهنگ معین

( ~. ش ) (ص مر. ) معروف.

فرهنگ عمید

معروف، مشهور، کسی که بیشتر مردم او را بشناسند.

فرهنگ فارسی

معروف، مشهور، کسی که بیشترمردم اورابشناسند
( صفت ) آنکه غالب مردم او را می شناسند معروف نامی.

ویکی واژه

معروف.

جمله سازی با سرشناس

برادران وی انوشیروان روحانی، شهرداد روحانی و شهریار روحانی نیز از موسیقی‌دانان سرشناس ایرانی هستند.
گر این نیستی‌، باش گوهرشناس به نزدیک کان گهر سرشناس
از آن زمان که شدم سرشناس پیش سران سری که گفته شود بار دوش نبود
تو اندر خاکی و خاک ازتو بینا حقیقت سرشناس ای پیر دانا
عمده سرشناسی وی جدای از مهارت ویژه در پرواز، حضور فعال ۷۰ روزه در جنگ ایران و عراق و نحوه درگذشت اوست.
اگر خواهی که گردد برتو روشن بدست آور دلی کو سرشناساست