ریزنده

لغت نامه دهخدا

ریزنده. [ زَ دَ / دِ ] ( نف ) نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن. ریزان: ماء ساکب؛ آب ریزنده. دمع ساکب؛ اشک ریزنده. ( یادداشت مؤلف ). سحابة هموم؛ ابر ریزنده.( منتهی الارب ). || جاری شونده:
بیامد نشست او به زرینه تخت
بسر برش ریزنده مشک از درخت.فردوسی.ارسطو به ساغر فلاطون به جام
می خام ریزنده بر خون خام.نظامی.بهترین قلقطار آنست که نازک باشد و ریزنده. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- ریزنده خون؛ ریزنده خون. خونخوار. خونریز. ( از یادداشت مؤلف ):
همی کرم خوانی به جرم اندرون
یکی دیوجنگ است ریزنده خون.فردوسی.همی رفت با نیکدل رهنمون
بدان بیشه گرگ ریزنده خون.فردوسی.- ریزنده خون؛ قاتل. کشنده. ( یادداشت مؤلف ):
چنان دان که ریزنده خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه.فردوسی.به لشکرگه آمد که ارجاسب بود
که ریزنده خون لهراسب بود.فردوسی. || متلاشی شده. ریزریزشده:
ورا پاسخ این بد که ریزنده باد
زبان و لب و دست و پای قباد.فردوسی.

فرهنگ عمید

کسی که چیزی را بر زمین یا از ظرفی به ظرف دیگر جاری می کند.

فرهنگ فارسی

نعت فاعلی از ریختن و ریزیدن ریزان. آب ریزنده.

جمله سازی با ریزنده

💡 به سیری رسیده یلان از نبرد گریزنده و گشته صحرا نورد

💡 مگر برقه کآن خوب و آباد بود گریزنده را جای فریاد بود

💡 ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد زبان و دل و دست و پای قباد

💡 که دارد بهو گرد ریزنده خون دوباره هزاران هزاران فزون

💡 نهنگان ز بیمش به دریای آب گریزنده گشته دلی پر ز تاب