دلربائی

لغت نامه دهخدا

دلربائی. [ دِ رُ ] ( حامص مرکب ) دلربایی. حالت و چگونگی دلربا. رجوع به دلربایی شود.

جمله سازی با دلربائی

سر مرهم ار ندارد ز چه میرباید از کف دل ریش دردمندان بفنون دلربائی
به پیش فریبنده چشم تو میرم که مژگان ز مژگان کند دلربائی
چو زلفش دلربائی حلقه‌ور شد بهر یک حلقه صد جان در کمر شد
بتان چو دل بربایند بوسه ئی بدهند ولی تو را صفتی غیر دلربائی نیست
چون نباشد دلربائی مثل او تخم عشق او بدل دایم بکار
آن مه نامهربان یار من است کاینچنین در دلربائی پر فن است
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
تعامل
تعامل
پیشنهاد
پیشنهاد
روزگار
روزگار
افراهیم
افراهیم