بصر

کلمه بصر به معنای بینایی یا دید است و به توانایی مشاهده و درک محیط اطراف اشاره دارد. این واژه در زبان عربی و همچنین در متون فارسی به کار می‌رود و به جنبه‌های مختلف بینایی و دیدن اشاره می‌کند.

تعریف عمومی:

بصر به معنای توانایی دیدن و درک اشیاء و محیط اطراف است. این واژه به عملکرد چشم و سیستم بینایی اشاره دارد.

کاربردهای مختلف:

فیزیکی: در جنبه فیزیکی، بصر به توانایی انسان یا موجودات زنده برای مشاهده و تشخیص اشیاء در محیط اشاره دارد.

مفهومی: در برخی متون، بصر می‌تواند به معنای درک عمیق و بصیرت نیز به کار رود. به عنوان مثال، فردی که دارای بصیرت است، توانایی درک عمیق‌تری از مسائل و شرایط دارد.

لغت نامه دهخدا

بصر.[ ب َ ] ( ع مص ) بریدن. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || دو کرانه چرم و غیر آن بهم باز نهاده دوختن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). پوست بر روی پوست دوختن. ( مؤید الفضلاء ).
بصر. [ ب ُ ] ( ع اِ ) جانب و کرانه هرچیز. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || پنبه. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || چرم. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || قشر و پوست. ( ناظم الاطباء ). پوست. ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) ستبری و منه الحدیث: بصر کل سماء مسیرة خمس مائه عام. ( از ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). سطبری. ( از آنندراج ).
بصر. [ ب َ / ب ُ ]( ع اِ ) جلد و پوست. ( ناظم الاطباء ). پوست. ( منتهی الارب ). || چرم. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
بصر.[ ب َ / ب ِ / ب ُ ] ( ع اِ ) نوعی صدف. ( دزی ج 1 ص 91 ).
بصر. [ ب ُ / ب َ / ب ِ ] ( ع اِ ) سنگ ستبر. ( ناظم الاطباء ). سنگ سطبر. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). سنگ سخت که با سپیدی زند. ( از مهذب الاسماء ).
بصر. [ ب ِ ] ( ع اِ ) بصره. سنگ سپید نرم. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). سنگ سفید نرم. ( آنندراج ). ج، بصار. سنگ سست که با سپیدی زند. ( از مهذب الاسماء ). و رجوع به بصره شود.
بصر. [ ب َ ص َ ] ( ع مص ) بینا گردیدن و دانستن. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). بصارت. و رجوع به بصارت شود.
بصر. [ ب َ ص َ ] ( ع اِمص ) بینائی. ج، ابصار. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( مؤید الفضلاء ):
رادی آمیخته است با کف او
همچو بادیده بصیر بصر.فرخی.ای آنکه تن به روی تو دیده شود همه
از عشق روی تو همه دیده بصر شود.مسعودسعد.کی باشدش بصر چو بجای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده بچشم در.مسعودسعد.ای مرا همچو جان و دیده عزیز
این وآن از تو یافت عمر و بصر.مسعودسعد.کعبتین وار پیش زخم قضا
همه تن چشم و بی بصر مائیم.خاقانی.چون زره گرچه همه تن چشمم
نه بدیدن بصری خواهم داشت.خاقانی.بلی آفرینش است اینکه بامتزاج سرمه
بدو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.خاقانی.بر آن رفت فتوی در آن داوری
که هست از بصر هر دو را یاوری.

فرهنگ معین

(بَ صَ ) [ ع. ] ( اِ. ) دیده، چشم. ج. ابصار.

فرهنگ عمید

۱. بینایی، حس بینایی.
۲. چشم.

فرهنگ فارسی

بینایی، حس بینایی، چشم
۱- ( اسم ) روشنایی چشم روشنی دیده بینایی. ۲- بینش دید. ۳- دانش. ۴- ( اسم ) دیده چشم: ( در بصر علتی هست. ) جمع: ابصار. یا اهل بصر. روشن بینان بینادلان خداوندان دید. یا نور بصر. ۱- روشنی چشم فروغ دیده. ۲- فرزند.
موضعی ٠ نام موضعی ٠

ویکی واژه

دیده، چشم.
ابصار.

جملاتی از کلمه بصر

ایجاد صرع و میگرن به دلیل دخالت بخش‌های ویژه‌ای از مغز هستند که علائم آئورا را بروز می‌دهند؛ بنابراین، اگر ناحیه بصری تحت‌تاثیر قرار گیرد، آئورا از نشانه‌های بصری تشکیل خواهد شد؛ در حالی که اگر در ناحیهٔ حسی باشد، علائم حسی رخ خواهند داد.
از سویی انسان دارای یک احساس قوی برای آزادی می‌باشد، که ما را به این باور می‌رساند که ما اراده آزاد داریم. از سوی دیگر، احساس بصری اراده آزاد می‌تواند به اشتباه گرفته شود.
بیننده را ز ضعف بصر حاجت اوفتد هر دم به عینکی که دهد دیده را جلا
گر تو مرا همچو اشگ بفگنی از چشم خوار باز کنم همچو اشگ جای تو اندر بصر
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم