سربزرگ

لغت نامه دهخدا

سربزرگ. [ س َ ب ُ زُ ] ( ص مرکب ) که سراو بزرگ باشد. || کنایه از عظیم الشأن و عالی مرتبه. ( برهان ) ( انجمن آرای ناصری ):
چو شدم سربزرگ درگاهش
یافتم راه توشه از راهش.نظامی.پسر گفتش آخر بزرگ دهی
به سرداری از سربزرگان مهی.سعدی. || پرزورغالب. خودخواه:
در این هم نبردی چو روباه و گرگ
تو سرکوچک آیی و من سربزرگ.نظامی.کآن یکی گر سگ است گرگ شود
وین بقصد تو سربزرگ شود.اوحدی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه دارای سری بزرگ است. ۲ - عالی رتبه عظیم الشان.

جمله سازی با سربزرگ

💡 کس از سربزرگی نباشد به چیز کدو سربزرگ است و بی مغز نیز

💡 کوتولگی و همچنین برجستگی پیشانی، تنگی مجرای نخاع، سربزرگ، براکی داکتیلی

💡 سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟ چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری

💡 بوم چنان سربزرگ از همه مرغان کم است وز همه باز است بیش با همه سر کوچکی

💡 هم غیرت سربزرگی خاصم سوخت هم رشک نشاطمندی عامم کشت

💡 نیک شوخی سربزرگ اما قوی نفسی نفیس بس وجودی نازک اما سخت کوری بی بصر

کس ننه یعنی چه؟
کس ننه یعنی چه؟
سراسیمه یعنی چه؟
سراسیمه یعنی چه؟
فال امروز
فال امروز