سامان شدن

لغت نامه دهخدا

سامان شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) اسباب مهیا شدن. وسایل فراهم آمدن. ممکن شدن:
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگزکجا سامان گرفت ؟سوزنی.

فرهنگ معین

(شُ دَ ) (مص ل. ) درست شدن کار.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) درست شدن کار.

ویکی واژه

درست شدن کار.

جمله سازی با سامان شدن

ور به بسطام شدن نیز ز بی‌سامانی است پس سران بی‌سر و سامان شدنم نگذارند
بنده انسان شدن وارستن از بند هوی با خدا هم سیرت و هم سر و هم سامان شدن
تا زلف سیاه توپر آشوب و پریش است کار دل آشفته بسامان شدنی نیست
سلطان عشق جمله او باش ور نود صفات ذمیمه نفسانی را از رندی و ناپاکی توبه دهد و خلعت بندگی در گردن ایشان اندازد و سرهنگی درگاه دل بدیشان ارزانی دارد. چون بسامان شدند که این ازیشان مطلوب بود. بیت.
از تو مرا تا به کی بی‌سر و سامان شدن؟ در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
تخم نیکی چیست اول بی‌سر و سامان شدن دوم از رخت فضیحت پا و سر عریان شدن