لغت نامه دهخدا
تنگ حال. [ ت َ ] ( ص مرکب ) تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست. ( ناظم الاطباء ): بوسهل پی آوردن خواجه، فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59 ).
ور دم نزدم چو تنگحالان
دانی لغت زبان لالان.نظامی.رجوع به تنگ حالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.