تنگ حال

لغت نامه دهخدا

تنگ حال. [ ت َ ] ( ص مرکب ) تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست. ( ناظم الاطباء ): بوسهل پی آوردن خواجه، فرستاده آمد که بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 59 ).
ور دم نزدم چو تنگحالان
دانی لغت زبان لالان.نظامی.رجوع به تنگ حالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.

فرهنگ معین

( ~. ) (ص. ) نادار، بی بضاعت.

فرهنگ فارسی

تنگدست و مفلس و فقیر و تهی دست.

ویکی واژه

نادار، بی بضاعت.

جمله سازی با تنگ حال

💡 غم افزائی، چو عیش تنگ حالان کژ اندیشی، چو عقل خردسالان

💡 از کار تو دانی که بی‌گناهم هرچند تو بدبخت و تنگ حالی

💡 از سر بی‌چارگی گفتند حال چاره‌ای می‌خواستند از تنگ حال

💡 به جان بیگناه خردسالان به شام بی چراغ تنگ حالان

💡 پیر گفتش هست وحش تنگ حال هر صفت را کان خفی باشد مثال

💡 ای مانده به کوری و تنگ حالی بر من ز چه همواره بد سگالی