لغت نامه دهخدا
بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( ص ) غریب.( رشیدی ) ( جهانگیری ). بی کس و غریب و تنها. ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). غریب و تنها. ( اوبهی ). بی کس وغریب و اجنبی و بیگانه. ( ناظم الاطباء ):
بدو گفت کز خانه آواره ام
از ایران یکی مرد بیواره ام.اسدی.بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یکبارگیست.اسدی.طالبی سرگشته ای آواره ای
بینوائی بیدلی بیواره ای.شاه داعی.|| بی قدر و مرتبه و بی اعتبار. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). بی قدر و بی اعتبار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || بیچاره. ( اوبهی ). درمانده و عاجز. ( ناظم الاطباء ).
بیواره. [ بی رَ / رِ ] ( اِ ) چوبی که بدان گلوله خمیر نان را تنک سازند. ( برهان ). وردنه و چوبی که بدان خمیر را تنک سازند. ( ناظم الاطباء ). || قبول و اجابت. ( انجمن آرا ). شاید مصحف بیواز باشد بمعنی رد جواب. پتواز. پتواژ = پتواچک. رجوع به مترادفات کلمه شود.