لغت نامه دهخدا
بی سود بود هرچه خوردمردم در خواب
بیدار شناسد مزه از منفعت و ضر.ناصرخسرو. || تباه. هدر. بی نتیجه و فایده:
زگفتار او شاه خشنود گشت
همه رنج پوینده بی سود گشت.فردوسی.چو دیدند کان کار بی سود گشت
بلنداختر و نام دارا گذشت.فردوسی.جهاندار بی سود بسیارگوی
نماندش بنزد کسی آبروی.فردوسی.- بی سود و زیان؛ کاملاً بیفایده. ( از یادداشت مؤلف ).
- کار بی سود؛ کار بی فایده. بی حاصل و بی نتیجه و لغو:
اگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی سود بر تو دراز.فردوسی.- گفتار بی سود؛ سخن ناسودمند. سخن بی فایده:
بگفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مردانگی.فردوسی.