مناکرت

لغت نامه دهخدا

مناکرت. [ م ُ ک َ / ک ِ رَ ] ( از ع ، اِمص ) مناکرة. رجوع به مناکرة و مناکره شود.
- مناکرت کردن ؛ مبارزه کردن. معارضه کردن. مقاومت و پایداری کردن : روزگار در تیسیرمراداو مناکرت و مناکدت می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1تهران ص 392 ).
مناکرة. [ م ُ ک َ رَ ] ( ع مص ) کارزار کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). کارزار کردن و با هم جنگیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). مقاتله.محاربه. و گویند: بینهما مناکرة. قال ابوسفیان : «ان محمداً لم یناکر احداً الا کانت معه الأهوال ». ( از اقرب الموارد ). رجوع به مناکرت و مناکره شود. || با کسی به دها و زیرکی نبرد کردن. ( تاج المصادربیهقی ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

با هم جنگیدن، کارزار کردن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال تماس فال تماس فال اوراکل فال اوراکل استخاره کن استخاره کن