لغت نامه دهخدا
همان خود و خفتان و کوپال اوی
ز لشکر کمانور نبودی چنوی.فردوسی.پری کی بود رودساز و غزل خوان
کمندافکن و اسب تاز و کمانور.فرخی.بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم.فرخی.بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.( ویس و رامین ).ز دو چشمت همیشه دو کمانور
نشستستند جانم را برابر.( ویس و رامین ).نبود اندرجهان چون او کمانور
نه نیز از جنگیان چون او دلاور.( ویس و رامین ).کمانور راکمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده.( ویس و رامین ).و رجوع به کماندار شود.