لغت نامه دهخدا
بزغه. [ ب َ زَ غ َ / غ ِ ] ( اِ ) بمعنی وزغه است که چلپاسه باشد. ( برهان ). وزغه. چلپاسو. کلپاسو، و معرب آن جلباسة است. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ). سوسمار. وزغه. ضب. ( یادداشت بخط دهخدا ).
بزغه. [ ب َ غ َ / غ ِ ] ( اِ )چوبی باشد که شاخ انگور بر بالای آن اندازند تا بزمین نرسد. ( از انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). آنچه بر او شاخ درخت بیفکنند. ( شرفنامه منیری ). چوبی که زیر تاک مو تکیه بدهند. ( فرهنگ شعوری ).
بزغه. [ ب ُ غ َ / غ ِ ] ( اِ ) دهره را گویند و آن حربه ایست دسته دار و سر آن به داس ماند. و بیشتر مردم دارالمرز درخت بدان اندازند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) ( ناظم الاطباء ). امروز در گیلکی داس درو گویند. ( حاشیه برهان چ معین ). و آنرا تبر گویند و وتور نیز خوانند. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ).