لغت نامه دهخدا
تو بمردی چنین عمل بنمای
ورنه بیهوده زین فقع مگشای.سنایی.چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت
اینت نسیم مشک پاش ، اینت فقاع شکری.خاقانی.های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن.خاقانی.ولی خانه بریخ بنا دارد و من
ز چرخ سدابی فقاعی گشایم.خاقانی.حوضه ای دارد آسمان بلند
چند ازین یخ فقع گشایی چند.نظامی.|| آروغ زدن. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به فقع و فقع گشودن شود.