لغت نامه دهخدا
میی که اوت گواهی دهد [ همی ] که منم
به گونه و گهر اندر چهار جای تمام
عقیقم اندر غژب و زمرّدم در تاک
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام .ابوالعلاء ششتری ( از فرهنگ اسدی ).چو مشک بویا لیکنش نافه بوده ز غژب
چو شیر صافی و پستانش بوده از پاشنگ.عسجدی.آن خوشه بین چنانک یکی خیک پرنبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس
بر گونه سیاهی چشم است غژب او
هم بر مثال مردمه چشم از او تکس.بهرامی ( از فرهنگ اسدی ).تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود.اسدی ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ).دیده حاسد به تو چون غژب انگور است سرخ
در لگدکوب عنا بادش جدا آب از تکس.سوزنی.از دست میر شیخ سحاب ار نمی برد
لعل و عقیق روید از رز به جای غژب.شمس فخری ( از آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( فرهنگ رشیدی ).|| استخوان انگور. ( از برهان قاطع ). تکس تخم انگور. ( فرهنگ جهانگیری ). استخوان. ستخوان. هسته. خسته. عُجم. || خوشه خرما. || خشم و قهر.( از برهان قاطع ). غژم. ( برهان قاطع ). || سر پستان حیوان. || سر پستان گاو ماده. ( از فرهنگ شعوری ) ( ناظم الاطباء ).