پخسیدن.[ پ َ دَ ] ( مص ) پژمردن از غم و تَبش. ( فرهنگ اسدی نسخه آقای نخجوانی ). فروپژمردن از زخمی یا غمی یا آسیبی. ( حاشیه فرهنگ اسدی ). تافتن دل از غم تهی دستی. گدازش و کاهش بدن از اندوه. پژمرده شدن : همچو گرمابه که تفسیده بود تنگ آئی جانت پخسیده شود.مولوی. || چین چین شدن پوست از آتش یا حرارت خورشید. ترنجیدن. چین آوردن پوست از تَبش. شکنج و نورد آوردن پوست از گرمی آتش. || فراهم ترنجانیدن. || پژمرانیدن. پخسانیدن : ای نگارین ز تو رهیت گسست دلش را گو بپخس و گو بگداز.آغاجی.
فرهنگ معین
(پَ دَ ) (مص ل . ) پژمردن . نک بخسیدن .
فرهنگ عمید
= بخسیدن
فرهنگ فارسی
۱- ( مصدر ) چین چین شدن پوست از آتش و حرارت و تپش و مانند آن . ۲- پژمردگان از غم آسیب زخم تبش و جز آن تافتن دل از غم تهیدستی پژمرده شدن . ۳- ( مصدر ) پژمرانیدن پخسانیدن ۴- فراهم ترنجانیدن.