لغت نامه دهخدا
می شخولیدند هر دم آن نفر
بهر اسبان که هلا زین آب خور.مولوی.آن شخولیدن به کره میرسید
سر همی برداشت وز خود میرمید.مولوی.گفت کره می شخولند این گروه
ز اتفاق بانگشان دارم شکوه.مولوی.مَکو و مُکاء؛ شخولیدن به دهن. ( منتهی الارب ). || فریاد و بانگ و نعره کردن. ( برهان ). بانگ و فریاد کردن.نعره زدن. ناله و فغان و زاری نمودن. ( ناظم الاطباء ):
تو دعا را سخت گیر و میشخول
عاقبت برهاندت از دست غول.مولوی.|| به ناخن کندن. ( برهان ). شخودن. || پژمرده شدن. ( برهان ). پژمریدن. ( سروری ). || خطای جزئی بر کسی گرفتن و سرزنش نمودن. || غریدن رعد و تندر. || دریافتن و ادراک کردن غیرکامل و ناتمام. ( ناظم الاطباء ). سه معنی اخیر از ناظم الاطباء است و در منابع دیگر که در دسترس بود نیامده است.