لغت نامه دهخدا
چو پخته شود تلخ شیرین شود
به دانش سخن گوهرآگین شود.ابوشکور.همان طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی.فردوسی.رکابش دو زرین دوسیمین بدی
همان هریکی گوهرآگین بدی.فردوسی.که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانه گوهرآگین برند.فردوسی.همی بر تو شفیع آرم ثنای گوهرآگین را
ثنای میرعالم یوسف بن ناصرالدین را.فرخی.ده غلام و ده کنیز ترک... و بر اسبانی سوار بودند که زین های گوهرآگین داشتند. ( تاریخ سیستان ).
زده بر میان گوهرآگین کمر
درآورده پولاد هندی به سر.نظامی.بر اورنگ زر شد شه تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر.نظامی.نهاده گوهرآگین حلقه در گوش
فکنده حلقه های زلف بر دوش.نظامی.لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.سعدی.|| کنایه از مردم شجاع و دلاور و پهلوان باشد. ( برهان قاطع ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( بهارعجم ) ( شعوری ).