لغت نامه دهخدا
من مانده بخانه در پیخسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خورده ( کذا ).خسروانی.کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.کسائی.ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پیخسته را رنج بود.عنصری.پیل پیخسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔاسبان تو بیند چنگال.فرخی.بررفتنیم اگر چه درین گنبد
بیچاره ایم و بسته و پیخسته.ناصرخسرو.پی پیل پیخسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.اسدی.شیر آرغده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال ؟
|| درمانده. ( صحاح الفرس ). بیچاره. عاجز و درمانده. ( برهان ). بتعب افتاده :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه.خسروانی.|| پیخست. ( برهان ) ( جهانگیری ). دیوار کنده. ( برهان ). || مردم یا جانوری که در خانه گرفتار کنند و راه بیرون رفتن نداند. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). محبوس و گرفتار. ( برهان ).کسی بود که در جایی ماند که راهش نباشد الا بسختی. ( لغت فرس اسدی ). پیخست. || بدبو و متعفن. ( برهان ). || آکنده. بزور پرکرده. ( برهان ). || ( اِمص مرکب ) گمان بردن. ( برهان ). نیز رجوع به پای خست و آب خست و پیخست شود.