پفو

لغت نامه دهخدا

پفو. [ پ ُ ] ( اِ ) پُف. فوت. باد. دم. نفخة :
آنکه بر شمع خدا آرد پفو
شمع کی میرد، بسوزد پوز او.مولوی.

فرهنگ عمید

بادی که از دهان و میان دو لب خارج کنند، پف.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- بادی بود که از دهان بدر آرند برای خاموش کردن چراغ یا تیز کردن آتش یا سرد کردن چیزی گرم و امثال آن فوت دم پفو باد . ۲- آماس ورم .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم