لغت نامه دهخدا ورخج. [ وَ رَ ] ( ص ) فرخج. ورخچ. زشت و زبون و پلید و کریه منظر. ( برهان ) ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). چرکین و زشت و زبون و پلید و کریه منظر و بدگل. ( ناظم الاطباء ) : پیش دلشان سپهر انجم این بوده ورخج و این تخجّم. خاقانی.
فرهنگ عمید ۱. زشت.۲. بی مقدار، پست: دریغ دفتر اشعار ناخوش سردم / که بُد نتیجهٴ طبع ورخج مردارم (سوزنی: مجمع الفرس: ورخج ).
فرهنگ فارسی ورخچ : سبحانک می گفتم آواز خر آمد . دلم ورخج و مشوش شد .فرخج و رخچ زشت و زبون و پلید و کریه منظر