لغت نامه دهخدا
بدو گفت چندین چه مویی همی
که تخت کیان را بشویی همی.فردوسی.بدرّید جامه به تن زال زر
بمویید و بنشست بر خاک بر.فردوسی.کنون زود پیرایه بگشاز روی
به پیش پدر شو به زاری بموی.فردوسی.از دولت ما دوست همی نازد گو ناز
بر ذلت خود خصم همی موید گو موی.فرخی.ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
ما به پدرام همی گوییم ای زیر بنال.فرخی.مرا همه کس گویند خیرخیر مموی
مرا همه کس گویند خیرخیر منال.قطران تبریزی.هم بمویید هم از مویه گران درخواهید
که بجز مویه گر خاص نشایید همه.خاقانی.بر واقعه رشید مویم
یا تعزیت امام دارم.خاقانی.آن دل که رضای تو نجوید
به گر به قضای بد بموید.نظامی.ای تن از جان بر دل چون نال نال
ای دل از غم بر تن چون موی موی.خواجوی کرمانی.بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز.حافظ.خنده و گریه عشاق زجای دگر است
می سرایم به شب و وقت سحر می مویم.حافظ.ورجوع به مویه و مویه کردن شود.