منخرق

لغت نامه دهخدا

منخرق. [ م ُ خ َرِ ] ( ع ص ) دریده شونده. ( غیاث ). دریده شونده و پاره پاره گردنده. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). دریده و پاره پاره. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) :
تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم برشدن به دماغ جهان کند.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 435 ).
- رجل منخرق السربال ؛ مرد که از درازی سفر جامه ٔوی پاره پاره باشد. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).
- منخرق شدن ؛ شکافتن. شکافته شدن. پاره گردیدن : مشیمه مادر که قرارگاه طفل است به وقت وضع حمل ناچار منخرق شود. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 44 ). این موضع به سبب رفتن آن منخرق و شکافته شد. ( تاریخ قم ص 50 ).
|| سریع. ( اقرب الموارد ).
منخرق. [ م ُ خ َ رَ ] ( ع اِ ) منخرق الریاح ؛ بادگذر. ( منتهی الارب ). محل وزیدن بادها و بادگذر. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(مُ خَ رِ ) [ ع . ] (اِفا. ) پاره شونده ، دریده گردنده .

فرهنگ عمید

پاره شده، دریده، پاره پاره.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال ارمنی فال ارمنی فال زندگی فال زندگی فال کارت فال کارت