مقنب

لغت نامه دهخدا

مقنب. [ م ِ ن َ ] ( ع اِ ) چنگال شیر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || توشه دان صیاد و توبره صیاد که صید درآن اندازد. || گله اسب از سی تا چهل عددیا مقدار سیصد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || جماعتی سوار که گرد آیند برای غارت. ج ، مقانب. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(مِ نَ ) [ ع . ] (اِ. ) جماعتی سوار که به طمع غارت همراه لشکر شوند. ج . مقانب .

ویکی واژه

جماعتی سوار که به طمع غارت همراه لشکر شوند.
مقانب.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال سنجش فال سنجش استخاره کن استخاره کن فال درخت فال درخت