مریق

لغت نامه دهخدا

مریق. [ م ِرْ ری ] ( ع ص ) اسب فربه شدن گرفته. ( منتهی الارب ). اسبی که بنای فربه شدن را گذاشته باشد. ( ناظم الاطباء ).
مریق. [ م ُ رَی ْ ی َ ] ( ع ص ) آن که او را هرچیز خوش آید و به شگفت آرد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
مریق. [ م ُرْ رَ ] ( ع اِ ) حب عصفر. ( از اقرب الموارد ). گیاهی است که آن را عصفر خریض خوانند. ( منتهی الارب ). عصفر. ( الفاظ الادویه ). اخریض. ( فهرست مخزن الادویه ). بهرمان. بهرم. ( ابن البیطار ). خریع. کاویشه. کافشه. کاژیره.

فرهنگ فارسی

گیاهی که آنرا عصفر خریض خوانند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال آرزو فال آرزو فال کارت فال کارت فال احساس فال احساس فال درخت فال درخت