لغت نامه دهخدا
شدآمدش بینم سوی زرگران
هماره ستوهند از او دیگران.ابوشکور.شدآمد بیفزود نزدیک اوی
برآمیخت با جان تاریک اوی.فردوسی.سواران شدآمد فزون ساختند
یلان از کمینها برون تاختند.اسدی.در هر خانه ای که ره یابند
در شدآمد بسان سیمابند.سنایی.پای شدآمد به سر انداخته
جان به تماشا نظر انداخته.نظامی.شدآمد بقدر زمان کی کنم
زمان را کجا پی نهم پی کنم.نظامی.چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.نظامی.|| رسم و رواج. ( آنندراج ).