خمانیده

لغت نامه دهخدا

خمانیده. [ خ َ دَ / دِ ] ( ن مف ) خم کرده. ( یادداشت بخط مؤلف ). خمیده شده. ( برهان قاطع ) :
چو با تیغ نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز.فردوسی.به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر
خمانیده دم چون کمانی ز قیر
همه نوک دندان چو پیکان تیر.اسدی ( گرشاسب نامه ).|| تقلیدنموده. ( برهان قاطع ).

فرهنگ عمید

خم داده شده، کج کرده شده: خمانیده دم چون کمانی ز قیر / همه نوک دندان چو پیکان تیر (اسدی: ۹۰ ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) خم شده کج گردیده .
خم کرده خمیده شده
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال آرزو فال آرزو فال پی ام سی فال پی ام سی فال اعداد فال اعداد