لغت نامه دهخدا
داد جشن مهرگان اسپهبد عادل دهد
آن کجا تنها به کشکنجیر بندازد زرنگ.منوچهری.وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مر قلعه ها را بود و فروترین یک من بود و مراین را بهر کودکان خرد سازند. ( نوروزنامه منسوب به خیام ).
که کشد گویی در شعر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.سوزنی.نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق.انوری.چنان شود سوی دشمن شهاب کینه او
که تیر تاب گرفته جهد زکشکنجیر.شمالی دهستانی ( از انجمن آرا ).
کشکنجیر. [ ک ُ ک َ ] ( اِ مرکب ) توپ کلان که بدان دیوار قلعه سوراخ کنند و خراب سازند. ( ناظم الاطباء ). کشک مخفف کوشک و انجیر مخفف انجیرنده ، یعنی ثاقب و سوراخ کننده. سوراخ کننده کشک. ( از یادداشت مؤلف ). || منجنیق. ( یادداشت مؤلف ). || گلوله توپ. || سنگی که در منجنیق گذارند و بر حصار و قلعه اندازند. ( ناظم الاطباء ).