مانده گشتن

لغت نامه دهخدا

مانده گشتن. [ دَ / دِ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) مانده گردیدن. مانده شدن :
همی تاخت بر غرم و آهو به دشت
پراگنده شد غرم و او مانده گشت.فردوسی.کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.فردوسی.نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.نظامی.استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت. ( فردوس المرشدیه ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) مانده شدن : استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم