عاجز امدن

لغت نامه دهخدا

( عاجز آمدن ) عاجز آمدن. [ ج ِ م َ دَ ] ( مص مرکب ) ناتوان ماندن. قادر نبودن. توانا نبودن : چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی. ( تاریخ بیهقی ).
آن را که مصطفی چو همه عاجز آمدند
در حرب روز بدر بدو داد رایتش.ناصرخسرو.رشته تایکتاست آن را زور زالی بگسلد
چون دو تا شد عاجز آید از گسستن زال زر.سنائی.دعوی طبابت کردند و از معالجه ها عاجز آمدند. ( مجالس سعدی ص 14 ). جمالی که زبان فصاحت از بیان صباحت عاجزآمدی. ( گلستان ). رجوع به عاجز شود.

فرهنگ فارسی

( عاجز آمدن ) ۱ - ناتوان شدن ضعیف گشتن . ۲ - فرو ماندن درماندن خسته شدن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم