دانشنامه اسلامی
این دو کودک در زندان روزها روزه می گرفتند و شب دو قرص نان جو و یک کوزه آب برای آنها می آوردند. یک سال بدین منوال گذشت، یکی از آنها به دیگری می گفت: ای برادر! مدتی است ما در زندانیم و عمر ما تباه و تن ما رنجور شده است، امشب که زندانبان آمد ما خود را به او معرفی می کنیم شاید دلش به حال ما بسوزد و ما را آزاد کند.
شب هنگام که زندانبان پیر نان و آب آورد، برادر کوچکتر به او گفت: ای شیخ! آیا محمد صلی الله علیه و آله و سلم را می شناسی؟
جواب داد: چگونه نشناسم؟! او پیامبر من است.
گفت: جعفر بن ابی طالب را می شناسی؟
در جواب گفت: چگونه جعفر را نشناسم؟! او پسر عمو و برادر پیامبر من است.
گفت: ما از خاندان پیامبر تو محمد صلی الله علیه و آله و سلم و فرزندان مسلم بن عقیل بن ابی طالب هستیم که یک سال است در دست تو اسیریم و در زندان به ما سخت می گیری.