لغت نامه دهخدا
به گودرز گفتند کاین کار تست
شکسته به دست تو گردد درست.فردوسی. || یقین شدن. محقق شدن. محقق آمدن. ثابت گشتن. بصحت پیوستن. مدلل گردیدن. راست آمدن. بحقیقت پیوستن :
از اوسیر گشتی چو گشتت درست
که او تاج و تخت و کلاه تو جست.فردوسی.چون خبر کشتن علی درست گشت او را [ ضارب معاویه مبارک را ] رها کردند. ( مجمل التواریخ والقصص ). پسرش به زندقه منسوب گردانید و درست گشت. ( مجمل التواریخ والقصص ).
درست گشت که خورشید در خزانه تو
قراضه ایست دغل ، بر مثال پرپره ای.خواجه شمس الدین محمد ورکانی.تا همت تو گشت بر اهل سخن درست
آهو ز تو رمید چو آهو ز قسوره.سوزنی.ز بس شجاعت او بر زبان مادح او
سخن رود که تو گوئی درست گشت و یقین
که کردگار به هنگام خلقت آدم
ابوعلی و علی را سرشت ازیک طین.سوزنی. || بهبود یافتن. سالم گشتن :
تو از جادوی زال گشتی درست
وگرنه کنارت همه دخمه جست.فردوسی.ز شهر آنکه بیمار بودی و سست
چو خوردی از آن میوه گشتی درست.اسدی.شانه های آهنین بیاوردند و هرچه بر اندام گوشت بود پوست همه رافرود آوردند، چنانکه استخوانها پیدا گشت و بیفکندندروز دیگر درست گشت بفرمان خدای تعالی. ( مجمل التواریخ والقصص ).