تعنت کردن

لغت نامه دهخدا

تعنت کردن.[ ت َ ع َن ْ ن ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سرزنش کردن. بدگویی کردن. ملامت کردن. عیب جویی از کسی کردن :
گرفتم که خود هستی از عیب پاک
تعنت مکن بر من عیبناک.( بوستان ).تعنت کنندش گر اندک خور است
که مالش مگر روزی دیگر است.( بوستان ).اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من این طریق محبت ز دست نگذارم.سعدی.کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی
تو در کناری و ما اوفتاده در غرقاب.سعدی.

فرهنگ فارسی

سرزنش کردن بد گویی کردن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم