پیکارجوی

لغت نامه دهخدا

پیکارجوی. [ پ َ / پ ِ] ( نف مرکب ) پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد :
بسی نامدار انجمن شد بر اوی
بر آن هفت فرزند پیکارجوی.فردوسی.بر اسبش نشانم ز پس کرده روی
از ایدر کشان با دو پیکارجوی.فردوسی.هر آنگه که شد پادشا کژّگوی
ز کژّی شود زود پیکارجوی.فردوسی.بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی.فردوسی.چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
که ای بیهده مرد پیکارجوی.فردوسی.یکی را ز زندان بنزدیک اوی
فرستاد کای گرد پیکارجوی.فردوسی.که سیمرغ خواند ورا کارجوی
چو پرنده کوهیست پیکارجوی.فردوسی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) کسی که پیکار جوید آنکه رزم کردن خواهد پیکار جو : هر آنگه که شد پادشاه کژ گوی ز کژی شود زود پیکار جوی . ( شا. بخ ۲۲۸۸ : ۸ )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم