مقمح

لغت نامه دهخدا

مقمح. [ م ُ م ِ ] ( ع ص ) آن که چون سر را بلند کند چشمها را بخواباند. ( از اقرب الموارد ).
مقمح. [ م ُ م َ ] ( ع اِ ) دلیل. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) که سر او بالا نگهداشته شود : فهم مقمحون ؛ ایشان سر در هوا کنندگانند. ( تفسیر ابوالفتوح ج 8 ص 261 ).

فرهنگ فارسی

دلیل . یا که سر او بالا نگهدا شته شود: فهم مقمحون ایشان سر در هوا کنندگانند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال لنورماند فال لنورماند استخاره کن استخاره کن فال انبیا فال انبیا