بیهوده گوی

لغت نامه دهخدا

بیهوده گوی. [ دَ / دِ ] ( نف مرکب ) بیهوده گو. هزال. بَذی . هوب. هذاء: رجل هذاءة؛ مرد بسیار بیهوده گوی از بیماری یا خواب. صیغ؛ کذّاب بیهوده گوی سخن آرا. ابی العبر؛ بیهوده گوی فسوس کننده. ( منتهی الارب ) :
شاعر که دید با قد کاونجک
بیهوده گوی و نحسک وبوالفنجک ؟منجیک ( از حاشیه لغت فرس اسدی نخجوانی ).بسا خودنمایان بیهوده گوی
که باشند در بزمگه رزمجوی.امیرخسرو.رجوع به بیهده گوی شود.

فرهنگ فارسی

( بیهوده گو ی ) ( اسم ) آنکه سخنانش یاوه و بیفایده باشد یاوه گوی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم